درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • تقدیم به تنها عشقم
  • عسل طبیعی
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان-رمان و آدرس x2mu.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 2
بازدید کل : 66196
تعداد مطالب : 46
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1

رمان




صبح وقتی بیدار شدم بهزاد رفته بود. از جام بلند شدم و همون طور که با خودم حرف میزدم به سمت دستشویی رفتم: آخه به منم میگن زن؟ طفلک بهزاد حالا خوبه هیچ حرفی نمیزنه. هر مردی باشه یه دعوایی راه میندازه اونم مردا که اینقدر به فکر شکمشونن.
دست و صورتمو شستمو به سمت اتاقم رفتم. مشغول ترجمه شدم. ساعتای 11 بود که زنگ در رو زدن به سمت ایفون رفتم: کیه؟
صدای بهنام به گوشم رسید که گفت: باز کن منو بهارکیم.
دلم ریخت آخه بهنام که میدونه بهزاد عصرا خونس چرا صبح اومده؟! نه خب بهارک همراش بود. اصلا مگه به بهنام شک داری؟
درو باز کردم چند لحظه بعد بهنام و بهارک جلوی در ورودی بودن بهارک یه دسته گل دستش بود و بهنام پشت سر بهارک میومد. نگاهی به من کرد و گفت: سلام خوبی نگار جان؟
- سلام ممنون تو خوبی؟ سلام بهارک جون خوبی؟
بهارک لبخندی زد و با خجالت گفت: سلام.
بهنام رو به بهارک گفت: بهارک دسته گل رو بده به زن عمو نگار.
بهارک نگاهی به بهنام کرد بعد دسته گل رو به سمت من گرفت و گفت: بفرمایید.
دسته گل رو از دستش گرفتم و بوسیدمش بعد گفتم: ممنون بهارک جون.
بهنام همون طور که به سمت مبل می رفت تا بشینه گفت: قابلی نداره برای تشکر بود بهارک خیلی از عروسکایی که براش آوردین خوشش میاد.
- قابلشو نداشت. چایی که میخوری؟
- زحمت نکش می خوایم زود بریم. بهزاد نیست نه؟
- نه رفته سرکار.
همون طور که چایی می ریختم صدای بهنامو شنیدم که آروم به بهارک می گفت: دیدی گفتم عمو بهزاد الان نیست. تو گفتی الان بریم.
چند لحظه بعد صدای گریه بهارک بلند شد همون طور که چایی رو می ذاشتم روی میز گفتم: چی شد؟
بهنام که بهارک رو بغل کرده بود گفت: ناراحت شد که عمو بهزادش نیست. بابایی گریه نکن دیگه اشکال نداره دوباره یه روز دیگه میایم که عمو بهزادم باشه. پاشو ببین زن عمو نگار عروسک نداره باهاش بازی کنی پاشو دختر بابا.
- چرا خوشگلشم دارم بیا بهارک جون بیا بریم بهت بدمش.
بهارک با من به سمت اتاق اومد از گوشه اتاق یه عروسک که برای تزیین گذاشته بودم برداشتم و به دست بهارک دادم بعد گفتم: بیا بریم پیش بابایی.
- تو برو من بعدا میام.
لبخندی زدم و به سمت بهنام برگشتم. بهنام داشت چاییشو می خورد منو که دید نگاهی سر اندر پا بهم انداخت و لبخندی زد. و گفت: ساکت شد؟
- آره
- از صبح که بیدار شده بود هی به من گفت بریم پیش عمو بهزاد هرچی بهش میگم الان عمو بهزاد خونه نیست باور نمی کرد. زد به گریه بعد فوت مریم طاقت ندارم اشک ریختنشو ببینم. همین طوریش به خاطر مامانش همش بهونه میگیره. دیگه واسه چیزای دیگه نمی ذارم ناراحت بشه.
- یه چیزی میگم ناراحت نشو. به نظرم دیگه وقتشه به فکر ازدواج باشی.
بهنام اخماش رفت توی هم و گفت: نه.
- خودخواه نباش بهارک هم احتیاج به مادر داره. اون یه دختره بلاخره باید یه زنی اطرافش باشه که ازش الگو بگیره؟
- نگار باور کن نمی تونم. با هرکی دیگه هم ازدواج کنم باعث بدبختیش میشم.
- تو مرد خوبی هستی خیلی ها دوست دارن باهات ازدواج کنن. چرا فکر می کنی با هرکی ازدواج کنی بدبختش می کنی؟
بهنام خیره به چشمام شد و گفت: من فقط یه نفرو دوست دارم.
- بهنام، مریم دیگه رفته باید به فکر یه زندگی تازه باشی.
- مریم...
صدای بهارک حرف بهنامو قطع کرد که گفت: بابایی ببین نگار بهم چی داده؟
بهنام همون طور که لبخند زده بود و به بهارک نگاه می کرد گفت: بابایی بگو زن عمو نگار. کو ببینم چه عروسک خوشگلی داره زن عمو نگار.
- آره بابا از اینا برام می خری؟
- آره بابایی حتما میخرم. 
بهنام بهارک رو بوسید و من گفتم: بهارک جون این عروسک مال خودته.
بهارک به سمتم اومد و خودشو انداخت توی بغلم و گفت: راست میگی نگار؟
- آره عزیزم.
- مرسی.
بغلش کردم و بوسیدمش. بهنام گفت: بهارک بابا مگه قرار نشد بگی زن عمو نگار؟
- ببخشید. وای عروسکم داره گریه می کنه من برم بخوابونمش. 
و دوباره به سمت اتاق رفت. بهنام گفت: بهارک بابا می خوایم بریم.
بهارک- الان میام.
خندیدم و گفتم: ولش کن بذار بازی کنه.
- کاش مریم زنده بود و بزرگ شدن بهارک رو میدید. ولش کن راستی به دکتر فتوحی زنگ زدی؟
- آره.
- خب چی شد؟
- واسه یه هفته دیگه وقت گرفتم.
بهنام خیره به چشمام بود و برای چند لحظه حرفی نزد. سینی چای رو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. لیوانا رو گذاشتم تو سینک ظرفشویی و گفتم: یه چایی دیگه میخوری؟
صدای بهنام درست از پشت سرم اومد که گفت: نه نمی خورم.
با ترس برگشتم و بهش نگاه کردم خندیدم و گفتم: خب یه ندایی بده اومدی سکته کردم.
بهنام بهم خیره شده بود و حرفی نمی زد. چند لحظه بعد منو تو آغوشش گرفت و محکم به خودش فشار داد. هیچکاری نمی کردم. قبلا هم بهنام منو بغل کرده بود ولی این بغل کردن فرق داشت. ترسیدم. حرکتی کردم که بهنام منو بیشتر به خودش فشار داد و گفت: نگار قول بده مواظب خودت باشی. حالا که می خوای بچه دار بشی باید خیلی حواستو جمع کنی. من تورو مثل مریم دوست دارم. برام عزیزی دوست ندارم اون حالِ بدی رو که من موقع دنیا اومدن بهارک داشتم بهزادم داشته باشه.
خودمو از آغوشش بیرون کشیدم. بهنام که انگار از کاری که کرده بود پشیمون نبود گفت: البته دکتر فتوحی دکتر خیلی خوبیه. ولی خب، باید مواظب خودت باشی.
نگاهی به صورت سرخ شده بهنام کردم که روشو برگردوند و به سمت اتاق رفت و بهارک رو صدا کرد.
هنوز گیج بودم. لیوانا رو شستم و به هال برگشتم. بهنام بهارک رو بغل کرده بود و به سمت من میومد. وقتی نزدیکم شد ایستاد و گفت: ببخشید مزاحمتم شدیم. خب خداحافظ، به بهزاد سلام برسون.
- خداحافظ.
نتونستم حرف دیگه ای بزنم. هنوز گیج بودم. بهارک گفت: خدافظ زن عمو نگار.


موقع رفتن بهنام برگشت و نگاهی به چشمهای من کرد و سرش رو تکون داد و رفت.
در رو بستم یه گوشه نشستم تو فکر بودم. نه دیگه این بار اتفاقی نبود. ولی خب بهنام منظوری نداشت بهزاد بهم گفته بود که مریم موقع به دنیا آوردن بهارک خیلی سختی کشیده و حالش خیلی بد شده. خب حتما بهنام هم یاد اون روزا افتاده همش تقصیر من بود. نباید جریان بچه دار شدنم رو بهش می گفتم. حتما الان تو بد وضعیتیه.
دوباره به اتاقم برگشتم و مشغول کار شدم. نفهمیدم ساعت چه طوری گذشت. فقط صدای بسته شدن در حواسمو پرت کرد نگاهی به ساعت انداختم ساعت 5و نیم بود من بدون اینکه چیزی بخورم تا اون ساعت کار کرده بودم. بلند شدم که تا موقع در باز شد. نگاهم به بهزاد افتاد که به من نگاه می کرد.
گفتم: سلام خوبی؟
- سلام خانومم. چکار می کنی اصلا حواست نیست!
- سرم گرم اینا بود.
با دست به برگه ها اشاره کردم. بهزاد گفت: اینا چی هستن؟
- یه کتابه رویا آورده برای ترجمه.
- حالا کتاب میگیری و به منم نمیگی؟
- چرا باید بگم؟
- برای اینکه من شوهرتم.
- وای همسر من.
به سمتش رفتم دستمو گذاشتم روی دلم و ایستادم. بهنام به طرفم اومد و گفت: چی شد؟
- هیچی، از صبح چیزی نخوردم دلم ضعف رفت.
- چیزی نخوردی؟
- نه.
- چرا؟ روزه گرفتی؟
- نه بابا اینقدر سرم به این کتابه گرم بود اصلا فراموش کردم. وای صبحونه هم نخوردم. الانه که غش کنم.
- نه تو رو خدا غش نکن الان برات غذا درست می کنم.
به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد زود یه آب قند درست کرد و برام آورد و گفت: با این وضع بهتر همونه که بچه دار نشیم. اینطوری که بچه رو به کشتن میدی؟!
- نه بابا اون موقع دیگه حواسم هست الان یادم رفت.
- آره جون خودت بخور تا یه چیزی درست کنم.
تلویزیون رو روشن کردم برگه های ترجمه هنوز دستم بود دوباره سرم گرم برگه ها شد. چند دقیقه بعد صدای بهزاد بلند شد. نگار پاشو بیا.
سرمو از روی برگه ها بلند کردم بوی همبرگر تمام خونه رو برداشته بود. به سمت آشپزخونه رفتم و نشستم سر میز و با ولع مشغول خوردن شدم. در حین خوردن غذا دلم درد گرفت نگاهی به بهزاد کردم که با خنده بهم نگاه می کرد. 
یه لیوان آب بهم داد و گفت: یواش تر بخور دلت درد گرفت.
- آخه گرسنمه.
- تا تو باشی دیگه غذا نخوری. مشغول خوردن شدم. بعد غذا هنوز دلم درد می کرد یه قرص مسکن خوردم و مشغول ترجمه شدم. بهزاد روی مبل کنارم نشسته بود و فیلم می دید. اصلا حواسم بهش نبود. گرم کار خودم بودم که بازومو گاز گرفت.
نگاهی بهش کردم و گفتم: چرا گاز میگیری؟
- به خاطری که زنمی دوست دارم.
- مسخره.
برگه هامو برداشتم تا به سمت اتاق برم. که بهزاد دستمو گرفت و گفت: بشین. ببخشید.
- اشکال نداره. می خوام برم تو اتاق.
- من که عذرخواهی کردم نرو دیگه تنهام خب حوصلم سر رفت دختر بد.
نشستم و برگه ها رو یه گوشه گذاشتم حرفی نزدم. سرمو روی بازوی بهزاد گذاشتم و گفتم: ساعت چنده؟
- 10 و 20 دقیقه.
سرمو بلند کردم و گفتم: چی؟
- 10 و 20 دق....
- پریدم وسط حرفشو گفتم: مطمئنی؟
- آره بیا ببین.
ساعت دستشو نگاه کردم. با تعجب بهش نگاه کردم و به سمت ساعت تو هال برگشتم و وقتی ساعتو دیدم گفتم: واقعا 10 شده؟ وای من چرا گذشت زمان رو حس نمی کنم؟
- واقعا عجیبه. خسته نشدی؟ به قول خودت از صبح که بیدار شدی داری اینارو ترجمه می کنی. چی نوشته که اینقدر حواستو پرت می کنه.
- داستانه هنوز این نیمه دومشه من قسمت اولشو نخوندم. ولی خیلی قشنگه.
- از منم بهتره؟
- نه، این چه حرفیه؟
رفتم جلو و بوسیدمش.نگاهی به من کرد و گفت: وای خدا رو شکر یادت افتاد.
- لوس.
- جون.
- بریم بخوابیم من خیلی خسته ام.
- اول باید یه چیزی بخوری بذار میوه بیارم بعد.
بهزاد به سمت آشپزخونه رفت و یه ظرف میوه آورد و برگشت. بعد خوردن میوه ها سرمو روی بازوی بهزاد گذاشتم اینقدر خسته بودم که نفمیدم چطوری خوابم برد. فقط فهمیدم که بهزاد بغلم کرد و منو به اتاق برد.



سه چهار روز گذشت. این چند روز سرم به ترجمه گرم بود. بهزادم اذیتم نمی کرد. اون روزم تو اتاق مشغول ترجمه بودم می خواستم زودتر تمومش کنم. سرم گرم بود که در اتاق باز شد با وحشت به در اتاق نگاه کردم بهزاد با خنده به من نگاه می کرد و گفت: سلام.
- چرا این طوری میای این خونه زنگ نداره؟
- علیک سلام!
- سلام
- زنگم داره گفتم مزاحم کار شما نشم.
- مزاحم کارم نشی که سکتم بدی؟
- ببخشید خانوم خانوما.
وارد اتاق شد و صورتمو بوسید. برگه ها رو روی میز گذاشتم. دلم درد گرفت دستمو به دلم گرفتم. که بهزاد خندید و گفت: حتما طبق معمول غذا نخوردی؟
- نه نخوردم.
- خسته نباشی!!
- خب چکار کنم یادم میره.
- واقعا گرسنت نمیشه؟
- نه.
- تو هم عجیبی نگار.
خندیدم و گفتم: باشه بریم که مردم از دل درد.
بهزاد منو بغل کرد و به آشپزخونه برد. روی صندلی نشستم. بهزاد تو آشپزخونه دوری زد و گفت: خب خبری هم از غذا نیست.
- خب اگه غذا درست کرده بودم که می خوردم.
- نگار خدایی داری اذیت می کنی. هم خودتو و هم منو.
- خب باور کن یادم میره.
- چی درست کنیم؟ چیزی نداریم. زنگ بزنم غذا بیارن سنگین تره.
- من پیتزا می خوام با 2تا سیب زمینی سرخ کرده.
- منفجر نشی؟!!
- نمی شم نترس گرسنمه. زنگ بزن دیگه.
- الان؟ ساعت 5؟
- خب گرسنمه.
- وای خدا.
به اصرار من زنگ زد و پیتزا سفارش داد یه ربع بعد هر دومون جلوی تلویزیون نشسته بودیم و داشتیم پیتزا می خوردیم تند تند می خوردم و ناله می کردم. بهزادم منو مسخره می کرد. هنوز گرسنم بود ولی حس می کردم می خوام بالا بیارم پیتزا رو گذاشتم کنار و دراز کشیدم. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: سیر شدی؟
- نه حالم بد شد. حالت تهوع دارم.
- نگار به خدا اگه از فردا غذا نخوری زنگ میزنم به رویا هرچی از دهنم در بیاد بهش میگم.
- به اون بدبخت چکار داری؟
- همون بدبخت اومده این کاغذا رو ریخته جلوتو از کار و زندگی انداختت دیگه.
از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم: نگران شکمتی؟ نترس از فردا غذا درست می کنم گشنه نمونی.
بهزاد با عصبانیت به من خیره شده بود. از جام بلند شدم تا به سمت اتاق برم که بهزاد گفت: من برای شکمم میگم؟ من برای شکمم میگم؟ من احمقو بگو نگران کی میشم. برو هر کار دلت می خواد بکن تا بمیری.
به اتاق رفتم و برگه ها رو گرفتم دستم سرمو با برگه ها گرم کردم هر چند اینقدر اعصابم خورد بود نمی تونستم تمرکز کنم. نمی دونم چقدر گذشت چند ساعتی می شد که توی اتاق بودم، که بهزاد اومد در اتاق رو باز کرد نگاهی به من کرد و گفت: نمی خوای بخوابی؟
- نه.
- لج نکن پاشو.
- میگم نمی خوام تو برو بخواب.
- این کارارو از دستی میکنی؟ می خوای خودتو ضعیف کنی که پس فردا رفتی دکتر بهونت درست باشه که حامله نشی. من کی اجبارت کردم که این کارا رو می کنی؟
- برو بیرون نمی خوام باهات بحث کنم. همه چیزو به هم ربط میدی. برو بیرون.
بهزاد نگاهی به من کرد، در اتاقو بست و رفت. حسابی از دستش ناراحت بودم دلمم درد گرفته بود حالت تهوع گرفته بودم. چند ساعتی خودمو سرگرم کاغذا کردم ولی دیگه نتونستم داشتم بالا می آوردم به سمت دستشویی رفتم و همونی که خورده بودم رو بالا آوردم. حالم یکم بهتر شده بود اما هنوز دلم درد می کرد. تا موقع در دستشویی باز شد برگشتم و نگاهی به بهزاد کردم که با حالتی خواب آلود منو نگاه می کرد. دست و صورتمو آبی زدم بهزاد با خوشحالی به من خیره شده بود. از لبخندش لجم گرفت. گفتم: چیه خوشحالی؟ ایشالا خودتم به حال من بیفتی تا دیگه نخندی.
- من هیچ وقت به حال تو نمی افتم.
- وقتی افتادی سَلامِت می کنم.
به سمتم اومد صورتمو بوسید و گفت: آخه من که حامله نمی شم تا به این حال بیفتم.
چشام گرد شد. گفتم: حامله؟
- بعله مامان کوچولو.
- بهزاد شوخی نکن اصلا حوصله ندارم. خودت که دیدی از سر شب حالم بد بود.
- دیدی؟ داشتی یه کار می کردی بچه دار نشیم خدا زد پَسِ کَلَت.
- پس کله خودت.
اومد جلو و صورتمو بوسید و گفت: باشه بزنه پس کله من. قربون این مامان کوچولو بشم.
- بهزاد برو این حرفا رو نزن خوشم نمیاد.
- دیدی گفتم نمی خوای بچه دار بشیم.
- من نمی خواستم، می گفتم نمی خوام باهات که تعارف ندارم.
از دستشویی اومدم بیرون به سمت آشپزخونه رفتم تا یه قرصی چیزی بخورم. دلم خیلی درد می کرد صدای اذون صبح بلند شد. برگشتم به سمت ساعت. بهزاد گفت: چهاره.
پشت سرمو نگاه کردم و به سمت سبد قرص و دارو ها رفتم یه کدئین برداشتم که بهزاد به سمتم اومد و گفت: چی می خوای بخوری؟
- قرص.
- نخور شاید برات خوب نباشه.
- دلم درد می کنه.
اومد جلو و دستمو گرفت و گفت: قرصو بده من نخور.
- ولم کن میگم دلم درد می کنه.
- باشه نخور میریم دکتر.
- نمی خوام بیام دکتر.
- اذیت نکن نگار شاید حامله باشی واسه بچه خوب نباشه.
- چیه؟ باور کردی؟ هرکی بالا آورد حاملس؟
- نه ولی شاید بودی.
نشستم روی زمین دلمو گرفتم و داشت اشکم در میومد. بهزاد گفت: چی شد؟
- دلم درد می کنه بهزاد، اذیت نکن.
- پاشو لباساتو بپوش میریم دکتر.
- نمی خوام.
از جام بلند شدم تا آب بردارم که بهزاد به زور قرصو از دستم در آورد. زدم به گریه و همون جا نشستم.
بهزاد صورتمو بوسید و گفت: پاشو بریم دکتر.
از جام بلند شدم و به سمت اتاق رفتم. خودمو انداختم روی تخت و چشامو بستم. خوابم نمی برد آروم اشک می ریختم بهزاد کنارم نشست و گفت: پاشو بریم دکتر لجبازی نکن.
- اَه چقدر حرف میزنی خوب شد بگیر بخواب. می خوام بخوابم.
بهزاد دیگه حرفی نزد و خوابید نمی دونم چقدر گریه کردم که خوابم برد. صبح وقتی بیدار شدم بهزاد هنوز خواب بود فقط 2 ساعت خوابیده بودم. هنوز دلم درد می کرد. به سمت آشپزخونه رفتم یه قرص برداشتم. شیشه آب رو از یخچال آوردم تا خواستم قرص رو بذارم تو دهنم بهزاد سر رسید به سمتم اومد و قرصو از دستم چنگ زد. وحشت زده بهش نگاه می کردم. بهزاد گفت: مگه نگفتم نخوری؟
- فکر می کنی حاملم می خوای هوای بچتو داشته باشی؟ اینطوری آدمو می ترسونی بند دلم کنده شد.
بهزاد کمی منو نگاه کرد و گفت: نترس کاریت نمی شه. لطفا نخور فردا وقت دکتر داری. دندون رو جیگر بذار یه روز صبر کن نمی میری.
به اتاقم رفتم برگه ها رو گرفتم دستم. سرمو گرم کردم تا بهزاد بره اما انگار بهزادم قصد رفتن نداشت. یه ساعت بعد از اتاق اومدم بیرون بهزاد تو آشپزخونه داشت چایی می ریخت. کمی نگاهش کردم و گفتم: تو نمی خوای بری؟ کار نداری؟
- نه نمیرم.
- یعنی چی نمیری؟
- مرخصی گرفتم.
- واسه چی؟
- باید حواسم به تو باشه.
رومو برگردونم که به اتاق برگردم که بهزاد گفت: نرو بیا صبحونه درست کردم. بدو بچم گرسنش میشه.
برگشتم و با چشای گرد شده بهش خیره شدم و گفتم: نه تو جدی جدی باورت شده؟
- آره که باورم شده، بدو بیا وگرنه به زور میریزم تو دهنت.
گرسنم بود. به سمت آشپزخونه رفتم و چندتا لقمه نون و کره مربا خوردم. بهزاد با خوشحالی به من نگاه می کرد. دلم هنوز درد می کرد حتما برای گرسنگی بود یکم که غذا بخورم خوب میشه. چند لقمه ای خوردم ولی احساس کردم حالم بد شد. دوباره مثل دیشب حالت تهوع گرفتم. از جام بلند شدم بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: چی شد؟
- حالم بد شد دیگه نمی خوام.
- چیز دیگه بیارم؟
- نه حالت تهوع دارم.
- قربون این بچه شیطون بشم.
لبخندی زدم و به سمت اتاق رفتم هنوز در اتاق رو باز نکرده بودم که حس کردم دارم بالا میارم به سمت دستشویی دوییدم. بهزادم بهم می خندید. حالم به هم خورد دست و صورتمو شستم. بهزاد بیرون ایستاده بود نگاهی بهش کردم و به سمت اتاق رفتم. دنبالم اومد و گفت: بیا برو یکم استراحت کن دیشب که اصلا نخوابیدی.
- نمی خوام.
بهزاد بغلم کرد و به سمت اتاق خواب بردم. گفتم: نکن خوابم نمیاد.

گذاشتم روی تخت و گفت: یکم بخواب بیدار شدی میریم دکتر.
- الان بریم.
- الان خسته ای بخواب بعد.
دراز کشیدم. داشتم با خودم فکر می کردم اگه واقعا حامله باشم چی؟ حس خوبی بهم دست داد. اونقدرا هم بد نبود. دستمو روی شکمم گذاشتم و چشامو بستم. چند دقیقه بعد خوابم برد نمی دونم چقدر خوابیدم ولی با سر و صدای بهزاد از خواب بیدار شدم. به سمت آشپزخونه رفتم بهزاد قابلمه ها رو ریخته بود زمین. خندیدم و گفتم: معلوم هست چکار می کنی؟
- ببخشید بیدارت کردم؟
- پَ نَ پَ هنوز خوابم.
- نه بابا، خوب سر حال شدی؟
خندیدم و خودمو انداختم تو بغل بهزاد. بهزاد نگاهی به صورتم کرد و موهام رو بوسید و گفت: دلت خوب شد؟
- آره خوبه.
- گرسنت نیست؟
- نه.
- باشه پس برو استراحت کن. 
- تو چکار می کنی؟
- اگه خدا قبول کنه غذا درست می کنم.
- چه خوب. بدونم حامله بشم اینقدر تحویلم میگیری هفته ای یکی میارم.
- نگار؟!!
- جونم؟
- برو دختر پررو. نه به اون که نمی خواست، نه به اینکه هفته ای یکی می خواد بیاره.
خندیدم و به سمت اتاقم رفتم که بهزاد گفت: دور اون کاغذا نمیری نگار.
- پس چکار کنم؟
- برو بخواب.
- خوابم نمیاد گیر نده دیگه.
- یه روز دندون رو جیگر بذار تا بریم دکتر بعد برو خودتو خفه کن. تو یه هفتس شب و روز سرت روی اون برگه هاس هنوز تموم نشده؟
- می خواستی به این زودی تموم بشه؟ چند ماهی وقت می خواد.
- آپولو که هوا نمی کنی.
- نه آپولو نیست از آپولو بدتره.
بهزاد دیگه حرفی نزد منم به سمت اتاقم رفتم برگه ها رو براشتم و مشغول ترجمه شدم.
یک ساعتی گذشت دل دردم شدید شد. از اتاق اومدم بیرون بهزاد هنوز توی آشپزخونه بود. نگاهی بهش کردم و گفتم: بهزاد میشه بریم دکتر؟
بهزاد با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: هنوز دلت درد می کنه؟
- آره خیلی.
- یعنی چون حامله ای دلت درد می کنه؟
- نه دیوونه مگه آدم حامله بشه دل درد میگیره؟
- نمی دونم. من که حامله نشدم.
- آی پاشو دیگه، حالم خوب نیست.
بهزاد بلند شد و گفت: الان حاضر میشم تو بشین لباساتو میارم.
به حرفش گوش نکردم و پشت سرش به سمت اتاق رفتم لباسامو پوشیدم. چیزی نگذست که به بیمارستان رسیدیم. بهزاد اصرار داشت که پیش بهنام بریم ولی من ترجیح می دادم به نزدیک ترین بیمارستان برم.
رو به روی دکتر نشستم. دکتر معاینم کرد بهزاد به دکتر گفت: ببخشید میشه براش یه سونوگرافی هم بنویسید؟
دکتر با تعجب نگاهی به بهزاد کرد و گفت: چطور؟
- می خوام مطمئن بشم خانومم بارداره یا نه.
- واسه دل دردش میگی؟
- نه حالت تهوع هم داره.
- حالت تهوع به تنهایی که دلیل نیست.
- دکتر دل دردش برای چیه؟
- مسموم شده.
بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: بعله پیتزا ها کار دستش داد.
دکتر دفترچم رو به دست بهزاد داد. بهزاد داروهامو گرفت. بعد رو به من گفت: پاشو آمپولتو بزن بریم.
- مگه آمپول داده؟
- آره.
- نمی خوام بیا بریم.
- ترسو پاشو بزن بریم.
- بهزاد اذیتم نکن حالم خوش نیست.
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. بهزاد دنبالم اومد و گفت: نگار جان حالت بد میشه بیا برو بزن.
بدون توجه به حرفاش به سمت ماشین رفتم. بهزاد دیگه چیزی نگفت. به خونه رفتیم. بهزاد ناهارو کشید و خوردیم. من به سمت اتاق می رفتم. که صدام زد: نگار بیا قرصاتو بخور.
برگشتم و قرصامو خوردم. و باز خودمو مشغول برگه ها کردم. بهزاد بعضی اوقات میومد و نگاهی به من می کرد و می رفت. ساعت حدود 4 بود که اومد توی اتاق و گفت: پاشو کاراتو بکن که بریم.
- کجا؟
- دکتر دیگه.
- دکتر برای چی؟
- مگه از دکتر فتوحی وقت نگرفتی دختر نابغه؟
- آهان، ولش کن نمی خواد بریم، حالم خوب نیست.
- اگه الان نریم باز معلوم نیست کی بهمون وقت بده. پاشو.
به اجبار از جام بلند شدم دلم بدجور درد گرفت دستمو روی دلم گذاشتم و ناله کردم. بهزاد گفت: هنوز دلت درد می کنه؟
- آره.
- تقصیر خودته که آمپولتو نزدی.
- ول کن تو رو خدا.
به سمت دستشویی رفتم. داشتم صورتمو می شستم که حالم بهم خورد. به زور روی پاهام ایستاده بودم. از دستشویی اومدم بیرون بهزاد که منو توی اون حال دید بغلم کرد و گفت: چی شد؟
- بهزاد حالم بد شده.
- باشه الان میریم دکتر.
- نه نمی خوام، فقط می خوام بخوابم. جایی نمی یام.
- باشه بیا ببرمت تو اتاق.
روی تخت دراز کشیدم. پاهامو توی دلم جمع کردم. بهزاد از اتاق رفت بیرون. من به خودم می پیچیدم. با خودم عهد کردم دیگه هیچوقت غذای بیرون نخورم. گیج شده بودم ولی خوابم نمی برد. نمی دونم چقدر گذشت که در اتاق باز شد. بهنام با بهزاد وارد اتاق شد. می خواستم از جام بلند بشم که بهنام دستمو گرفت و گفت: سلام، بلند نشو. چکار کردی با خودت؟
لبخندی زدم گفتم: سلام، هیچی.
بهنام معاینم کرد و گفت: کجای دلت درد می کنه؟
با دست بهش نشون دادم. بهزاد کنارم نشست و دستمو گرفت. بهنام هم گفت: آمپولی نزدی؟
بهزاد گفت: یه آمپول دکتر داده ولی نزد.
بهنام گفت: بهت نمیاد ترسو باشی. بهزاد برو بیارش براش بزنم.
بهزاد از اتاق رفت بیرون و بهنام دست منو تو دستش گرفت و گفت: مگه نگفتم مواظب خودت باش؟ 
بعد خم شد و پیشونیم رو بوسید، معنی کاراشو نمی فهمیدم. تا موقع بهزاد آمپولو آورد. سرمو تو بالشت فشار دادم که صدام در نیاد. یکم گذشت صدای حرف زدن بهزاد با بهنام میومد. داشت جریان آزمایش رو می گفت. رومو برگردوندم. بهزاد گفت: حالا کی ببرمش برای آزمایش؟
بهنام گفت: حالا چه عجله ای داری حالش که بهتر شد ببرش.
- خب دلم طاقت نمیاره.
- بهزاد خیلی عجولی پاشو اصلا بهت نمیاد، با این سِنِت این طوری فکر می کنی؟
بهزاد خندید و گفت: چایی می خوری؟
- آره.
بهزاد از اتاق رفت بیرون. حسابی گیج شده بودم. بهنام سرشو بهم نزدیک کرد و گونمو بوسید و با دستش صورتمو نوازش می کرد که خوابم برد. حس می کردم کسی داره موهامو نوازش می کنه. نکنه بهنام باشه؟ چشامو باز کردم و خیره به صورت بهزاد شدم که کنارم دراز کشیده بود. بهزاد نگاهی به من کرد و گفت: چی شد؟
نفس راحتی کشیدم و گفت: هیچی. بهنام رفت؟
- آره، حالت خوبه؟
- آره خوبم.
- برات غذا بیارم؟
- نه میل ندارم.
- از صبح که چیزی نخوردی، هرچی هم خوردی بالا آوردی.
- چیزی نمی خوام ساعت چنده؟
- نه و نیم.
- وای چرا این همه خوابیدم؟
- بهتر، می خواستی بری بچسبی به اون برگه ها؟
- آره، باید زود تمومشون کنم.
- اگه دیر تمومشون کنی، آسمون به زمین میاد؟
- اَه، گیر نده. چرا اینقدر خوابم میاد؟
- اثر همون آمپولس. بگیر بخواب دوستت دارم.
- آخه....
- آخه بی آخه گیج خوابی چطوری می خوای اونا رو بخونی؟
- باشه شب بخیر.
- خوب بخوابی.
چشامو بستم و دوباره به خوابی عمیق فرو رفتم. 

صبح ساعتای 8 بیدار شدم. بهزاد هنوز خواب بود. از جام بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم دست و صورتمو آب زدم و به سمت آشپزخونه رفتم. دلم درد نمی کرد ولی قرصامو خوردم. برگشتم توی اتاق سردم شده بود. پتو رو کشیدم روی پام و برگه هامو از کنار تخت برداشتم. نمی دونم چقدر گذشت حسابی سرم به برگه ها گرم شده بود. بهزاد از جاش بلند شد و نگاهی به من کرد. گفتم: سلام.
- سلام بیدار شدی؟
- آره.
- سحرخیز شدی؟
- از دیروز عصر خوابیدم نمی خواسته بیدار بشم؟
- خب چرا، الان حالت خوبه؟
- آره خوبم.
- نمی ذاری که بخوابم بس که به این ورقه هات ور میری.
خندیدم و حرفی نزدم. بهزاد بلند شد و صورتشو به سمتم آورد که منو ببوسه گفتم: برو اون طرف صورتت کثیفه.
- از خداتم باشه. دخترا برای من غش می کنن.
- حتما با همین صورتت؟
- آره پس چی؟
حرفی نزدم و خودمو مشغول برگه ها کردم. بهزاد گفت: ناراحت شدی؟ شوخی کردم.
- می دونم.
- خب خدا رو شکر.
اینو گفت و به سمت دستشویی رفت. گرسنم شده بود. رفتم توی آشپزخونه و هرچی توی یخچال بود رو آوردم بیرون کتری رو آب کردم و زدم به برق خودمم نشستم سر میز و مشغول خوردن شدم. تا موقع صدای بهزاد بلند شد که صدام می کرد. لقمم رو قورت دادم و گفت: بیا من تو آشپزخونه ام.
بهزاد وارد شد و گفت: یهو غِیبت می زنه؟!!
- تو سه ساعته تو دستشویی گیر کردی بیرون نمیای.
- از تو که بهترم. چی شده تحویل گرفتی؟
- جمعس دیگه.
- جدی؟ آهان راست میگی، پس واسه همینه که من سر کار نرفتم؟!!
- خیلی لوسی.
- قربونت بشم تو هم لوسی.
- میخوام برم خونه مامانم.
- چه خبره؟
- چی چه خبره؟
- خونه مامانت چه خبره؟
- خیلی وقته نرفتم می خوام برم.
- آهان بگو خب فکر کردم می خوای بری یه هفته ای بمونی.
- چیه خوشت میاد که برم؟
- نه بابا، بالا غیرتت از این کارا نکنی که من دلشو ندارم.
- باشه، چون اصرار کردی نمی رم.
- بچه پررو، راستی باز کی میری دکتر؟
- دکتر واسه چی؟
- واسه بچه.
- آهان، نمی دونم باز باید زنگ بزنم وقت بگیرم.
از جام بلند شدم تا چایی بریزم که بهزاد گفت: بشین من می ریزم.
بهزاد دوتا چایی ریخت و جلوی منو خودش گذاشت و نشست. نگاهی بهش کردم و گفتم: باید بریم از خانوم جون هم خبر بگیریم.
- خب الان بریم.
- الان؟ الان که آفتاب بدیه.
- آفتاب به این قشنگی، اصلا می خوام اسم دخترمو بذارم آفتاب. قشنگه نه؟
- نه، اسم پسرتو بذار آفتاب، اسم دخترتم آفتابه.
- بچه های منو مسخره می کنی؟
- آره.
- دنیا که بیان من و اونا میشیم یه گروه تو هم یه گروه بعد تو مسخره کن ببین ما چکارت می کنیم. آخ بگردم بچه هامو بیان بشینن روی میز، چایی ها رو بریزن، مَماخش آویزون باشه مامانش بینیشو تمیز کنه.
- اِ؟! واسه مسخره کردن و گروه بندی که میشه با باباشونن واسه مَماخشون مامانشونو میشناسن؟ همون باباشون بینیشونم تمیز کنه.
- خب تمیز می کنم. گوگولیه بابا، بذار بابایی بشن.
- باشه، بیشتر از این فضانوردی نکن.
بهزاد خندید و کمی از چاییش رو خورد. من هم چاییم رو برداشتم تا به اتاق برم که بهزاد گفت: باز کجا؟
- میرم تو اتاق.
- خب برو ولی حاضرشو که بریم.
- الان نمیام حوصلشو ندارم.
- پس بیا بشین همین جا.
- نمی خوام کار دارم.
به سمت اتاق رفتم که بهزاد گفت: نگار، حوصلم سر میره. اذیت نکن.
محل ندادم که دوباره گفت: نگار!
بدون اینکه حتی نگاش کنم به اتاق رفتم. روی تخت نشستم و برگه ها رو توی دستم گرفتم. چند دقیقه ای بیشتر نگذشت که بهزاد وارد اتاق شد به سمت کمد لباسا رفت. همون طور که لباساشو می پوشید گفت: من دارم میرم، نمیای؟
- نه.
می دونستم تنها جایی نمیره. خیالم راحت بود. دوباره سرمو به برگه ها گرم کردم. بهزاد دوباره گفت: 5 دقیقه تو هال منتظرت میشم نیومدی تنها میرم.
لبخندی زدم ولی بهزاد بی تفاوت از اتاق خارج شد. چاییمو مزه مزه کردم و دوباره سرگرم برگه ها شدم. یه ربعی گذشته بود ولی هنوز صدای تلویزیون میومد معلوم بود نرفته. از اتاق اومدم بیرون تا مسخرش کنم. اما بهزاد توی هال نبود به آشپزخونه نگاهی کردم اونجا هم نبود آروم گفتم: بهزاد! شوخی نکن، تو رو خدا نترسونیم.
ضربه ای به در دستشویی زدم، اما صدایی نیومد. توی دستشویی رو نگاه کردم ولی نبود. خندیدم و گفتم: رفتی تو اتاق؟ لو رفتی بیا بیرون.
اما بازم خبری نشد. به اتاق رفتم ولی وقتی دیدم اتاق هم خالیه تعجب کردم. دوباره همه خونه رو گشتم اما بهزاد رفته بود. به سمت گوشی رفتم و شماره بهزاد رو گرفتم، اما گوشیش در دسترس نبود، شاید خودش از دستی اینکار رو کرده بود. اعصابم حسابی خورد شده بود. هرجا باشه تا ظهر بر میگرده حتما رفته خانوم جون رو ببره سر خاک.
به سمت آشپرخونه رفتم. غذا رو آماده کرم و برگشتم توی اتاق سرم به برگه ها گرم شده بود، نفهمیدم کی ساعت 2 شد. اما خبری از بهزاد نبود. زیر غذا رو خاموش کردم. دوباره به گوشیش زنگ زدم بازم در دسترس نبود.
رفتم و برای خودم غذا کشیدم اما اصلا میل نداشتم. غذا رو ریختم سر قابلمه و نشستم جلوی تلویزیون ساعت حدود 5 بود که صدای تلفن بلند شد با خودم گفتم حتما بهزاده. گوشی رو برداشتم صدای مامان تو گوشم پیچید: سلام.
- سلام مامان خوبین؟
- ممنون، تو خوبی؟ بهزاد خوبه؟
- آره مامان هر دومون خوبیم.
- خوب به روی خودت نمیاری.
- چیو؟
- نه زنگی بزنی، نه بیاین این طرفا، سایتون سنگین شده.
- ای بابا، حالا نه که شما میاین.
- ببخشید نمی دونستم بزرگتر باید بیاد خدمت کوچیک تر.
خندیدم و حرفی نزدم مامان ادامه داد: شب برای شام بیاین اینجا.
- حالا ببینم چی میشه.
- چیه؟ نازت زیاد شده؟
- من کی ناز کردم مادرِ من.
- چه خبر؟ هنوز کاری نکردین؟
- چه کاری باید می کردیم؟
- بچه رو میگم.
- نه بابا، شما هم دلت خوشه مادرِ من.
- من که سر از کارای شما در نمیارم. بهزاد همچین حرف میزد که گفتم حتما حامله ای نمی خواد چیزی بگه.
- باید وقت دکتر بگیرم اول برم دکتر.
- مگه نرفتی؟
- نه.

من نمی دونم بلاخره به فکر باش بابات همه کاراشو کرده که برای نَوَش سیسمونی درست کنه.
- چشم.
- پس یادت نره شب منتظریم.
- معلوم نیست بیایم یا نه.
- باشه، خداحافظ.
قبل از اینکه خداحافظی کنم مامان گوشی رو قطع کرد معلوم بود ناراحت شده. گوشی رو گذاشتم و دوباره نشستم رو به روی تلویزیون دلم درد گرفته بود. رفتم توی آشپزخونه و قرصامو خوردم. روی مبل دراز کشیدم اما هرچی می گذشت دل دردم بدتر شد. گوشی رو برداشتم و شماره بهزاد رو گرفتم ولی هنوز هم در دسترس نبود.
یک ساعت دیگه هم گذشت طاقت دل درد رو نداشتم شماره بهنام رو گرفتم، دوتا بوق خورد که گوشی رو برداشت: الو.
- سلام.
- سلام نگار جان خوبی؟
- آره یعنی راستش نه، برای همین بهت زنگ زدم. شرمنده آخه بهزاد نیست منو ببره دکتر گفتم به تو زنگ بزنم.
- بازم حالت بد شده؟
- آره.
- خب من الان میام اونجا.
- ممنون، فعلا خداحافظ.
- خدافظ...
گوشی رو گذاشتم. نمی دونم بهنام چرا اینقدر هول شده بود. یه ربع بعد صدای آیفون بلند شد. آیفون رو برداشتم: بله؟
- باز کن نگار جان.
صدای بهنام بود، در رو باز کردم و خودم، رو به روی در ایستادم. چند لحظه بعد بهنام در حالی که بهارک رو به بغلش گرفته بود از پله ها بالا اومد. بهارک با خجالت به من نگاه می کرد. لبخندی زدم و گفتم: سلام، شرمنده.
- سلام، این چه حرفیه، خوبی؟
لبخندی زدم و دستی به صورت بهارک کشیدم و گفتم: سلام بهارک جون.
- سلام کردی بابا؟
بهنام بهارکو روی مبل نشوند بعد دست منو گرفت و گفت: بیا بشین.
نشستم. بهنام فشارمو گرفت و گفت: چیزی خوردی؟
- نه.
- همونه فشارت پایینه.
خیره شد تو چشام و ادامه داد: تو چرا مواظب خودت نیستی دختر؟
- بیا برو دراز بکش بهت سُرُم بزنم.
- نمی خواد، ولش کن الان یه آب قند می خورم خوب میشم.
دستامو گرفت و همون طور که تو چشام زل زده بود گفت: پس چرا گفتی بیام؟
- خب بذار براتون یه چیزی بیارم بعد.
دستمو گرفت و بلندم کرد و گفت: ما خودمون همه چیز می خوریم خیالت راحت.
همون طور که به سمت اتاق می رفتیم پرسید: بهزاد کجاس؟
مکثی کردم نمی دونستم چی بگم تا موقع بهارک اومد جلو تا با ما وارد اتاق بشه بهنام رو بهش گفت: بهارک برو بشین من الان میام بدو بابا.
بهارک- خوب منم بیام.
- همینی که گفتم زود برو بشین با عروسکت بازی کن وگرنه عصبانی میشم.
بهارک بدون اینکه حرفی بزنه از اتاق خارج شده. روی تخت دراز کشیدم. دلم خیلی درد گرفته بود. بهزاد سرم رو به دستم زد. از شدت دل درد گریم گرفته بود چشامو بستم اشک از گوشه چشمم سرازیر شد. بهنام گفت: اینقدر درد داشت؟
بیشتر از هرچیزی نبودن بهزاد زجرم میدادم دلم می خواست گریه کنم. چشامو باز کردم و به بهنام خیره شدم. اشک تو چشام حلقه زده بود. بهنام کمی بهم خیره شد و بعد بغلم کرد. سرمو روی شونه بهنام گذاشتم و آروم گریه کردم. توقع نداشتم بهزاد با اینکه می دونه حالم خوب نیست تنهام بذاره و بره. حتی گوشیش رو هم از دسترس خارج کرده بود. صدای بهنام تو گوشم پیچید: نگفتی بهزاد کجاست؟ تو راه هرچی بهش زنگ زدم در دسترس نبود.
- نمی دونم.
منو از خودش جدا کرد سرمو گذاشت رو بالش و گفت: نمی دونی کجا رفته؟
- نه.
- کی رفته؟
- صبح.
اخم های بهنام توی هم رفت و گفت: این عجب بی فکریه، مگه نمی دونه تو حالت خوب نیست؟
- صبح حالم خوب بود.
- هرچقدرم که خوب باشی دیروز حالت به اون بدی بود، یه شبه معجزه که نمی شه.
چشام رو بستم تا دوباره اشکم نریزه. بهنام اشکامو پاک کرد و گونمو بوسید. آروم موهامو نوازش می کرد و من نفهمیدم که کی خوابم برد. نمی دونم چقدر گذشت که دوباره چشام رو باز کردم. سنگینی صورتی رو روی صورتم حس کردم. آروم گفتم: بهزاد؟
بهنام صورتش رو از روی صورتم برداشت و گفت: بیدار شدی؟ بهزاد هنوز نیومده.
- ساعت چنده؟
- 11 و نیم.
- نکنه براش اتفاقی افتاده باشه؟!
- نترس به دوستش زنگ زدم باهم رفته بودن بیرون. تو راه خونس.
حرفی نزدم، دلم گرفت فقط گفتم: تا حالا بهزاد این قدر تنهام نذاشته بود.
بهنام رو به روم نشست و دستم رو بین دستاش گرفت و گفت: عیبی نداره من که اینجام.
نگاهی به صورتش کردم که با لبخند به من خیره شده بود. لبخند تلخی زدم و چشام رو بستم تا موقع صدای در اومد از جام بلند شدم. بهنام نگاهی به من کرد و گفت: تو استراحت کن، من با بهزاد کار دارم.بعدم میرم. مواظب خودت باش.
- ممنون که اومدی.
لبخندی زد و از اتاق رفت بیرون. در نیمه باز موند، صدای صحبت های بهنام و بهزاد به گوشم می رسید:
بهزاد- سلام، خوابیده؟
بهنام- آره خوابه، بیا بشین کارت دارم.
بهزاد- چیزی شده؟ نگار طوریش شده؟
بهنام- نه بهت میگم بیا بشین.
بهزاد- این بچه اینجا گردنش درد میگیره بذارمش روی تخت نگارم ببینم میام.
بهنام- نه دردش نمی گیره، الان می خوام برم. نگارم خوابه چیو ببینی گفتم بشین باهات حرف دارم.
بهزاد- چیه؟
بهنام- جریان امروز چیه؟ چی شده که از صبح زدی بیرون؟
بهزاد- هیچی.
بهنام- سر هیچی زدی بیرون؟
بهزاد- جر و بحثمون شد رفتم بیرون. چیه باید به تو جواب پس بدم؟
بهنام- به من نه ولی به زنت آره.
بهزاد- خب زن من به تو چه ربطی داره.
بهنام- وقتی من اومدم اینجا میدونی فشار نگار چند بود؟ اگه به من زنگ نزده بود معلوم نبود چی میشد. تو اگه شعور داشتی می فهمیدی زنی که روز قبل حالش بد بوده رو نباید تنها گذاشت. می خوای بری الواتی سر راه نگار رو بذار خونه مادرش یا بیارش خونه مامان می میری؟ به خدا اگه یه کاریش می شد من می دونستم با تو.
بهزاد- حالا چیه تو کاسه داغ تر از آش شدی؟
بهنام- کاسه داغ تر از آشم چون نمی تونی از زنت نگهداری کنی، بعد واسه من هوس بچه کردی.
چند لحظه ای سکوت بود و بعد صدای بهنام به گوشم رسید: خداحافظ.
صدای باز شدن در اومد و بعد صدای بهزاد که به آرومی و با ناراحتی خداحافظی کرد. چند دقیقه بعد در اتاق باز شد. چشام رو بستم. بهزاد دستی به موهام کشید. صدای عوض کردن لباساش رو می شنیدم. آروم گریه می کردم. ولی چشامو بسته بودم تا بهزاد نفهمه بیدارم. چند لحظه بعد بهزاد کنارم دراز کشید. دستی روی موهام کشید و گفت: میدونم بیداری.
اشکام رو پاک کرد و صورتم رو بوسید. چشام رو باز نکردم هنوز گریه می کردم. نه به خاطر اینکه از دست بهزاد ناراحت بودم. فقط دلم براش تنگ شده بود. 
- نگارم؟
چشام رو باز کردم سرم رو به سمتش چرخوندم. لبخندی بهم زد و گفت: ببخشید.
دلم درد میکرد، دلتنگ بهزاد شده بودم. دلم می خواست نازمو بکشه. آروم منو تو آغوشش گرفت و موهام رو بوسید. سرم رو که روی سینش گذاشتم آروم شدم.
- قهری خانومی؟
آروم جواب دادم: نه.
منو از خودش جدا کرد نگاهی به چشمام کرد و دوباره منو به خودش فشار داد. تا موقع صدای نالم بلند شد. بهزاد ازم فاصله گرفت و گفت: چی شد؟
لبخندی زدم و گفت: هیچی، دستم درد گرفت.
- دستت؟
- آره، بهنام بهش سُرُم زده بود.
- هرچی تو از آمپول و این طور چیزا فراری هستی، بهنام علاقه داره.
لبخندی زدم و دوباره سرمو روی سینه بهزاد گذاشتم. بهزاد همون طور که موهام رو نوازش می کرد گفت: امروز خیلی دلم برات تنگ شده بود فکر می کردم وقتی برگردم اصلا نفهمی که رفتم و اومدم. ببخشید عزیزم. بخواب خانومم، شب بخیر.
- دل منم برات تنگ شده بود. شب بخیر.

از خواب که بیدار شدم بهزاد رو کنارم ندیدم. حتما رفته بانک. از جام بلند شدم و رفتم تا دوش بگیرم. آب سرد حسابی اجیرم کرد. تا موقع صدای بهزاد اومد: نگار؟ خوبی؟
از لای در حمام سرم رو بیرون کردم و گفتم: سلام. مگه قرار بود بد باشم.
- سلام به صورت خوابالوت. دیدم نیستی صداتم که نمیاد ترسیدم.
در حمام رو بستم و با صدای بلند گفتم: مگه من مثل توام که بزنم زیر آواز؟
- آخه تو استعداد منو نداری.
- پررووووو
- زود بیا بیرون صبحونه رو آماده کردم.
چند دقیقه بعد از حمام اومدم بیرون حولم رو تنم کردم و همون طور به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد ابروهاشو داد بالا و نگاهی به من کرد. لبخندی زدم و گفتم: چیه؟
- چه تمیز شدی!!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: تمیز شدم آره؟
- خب آره خوشگل شدی تمیز شدی.
- باشه طلبت آقا بهزاد.
بهزاد خندید و گفت: بشین چاییت یخ کرد سه ساعت اون تو کیسه کشی می کنی، بس که دیر به دیر میری حمام.
- چی شده؟ امروز بلبلی می کنی؟
- گفتم از وجودم استفاده کنی.
لبخندی زدم و گفتم: دیروز کجا رفتی.
بهزاد همون زور که سرش پایین بود و با لقمه دستش بازی می کرد گفت: با رضا رفته بودم بیرون.
- منم می بردی بد نبود دق کردم تو این خونه.
- خودت گفتی نمی خوای بیای.
نگاهی بهش کردم و گفتم: باشه، ولش کن به جاش باید....
مکث کردم و بعد گفتم: تو چرا نرفتی سرکار؟
بهزاد خندید و گفت: واستادم جبران کنم دیگه.
- حتما به همینن راحتی؟!!
- خب پس چی؟
- بهزاد بریم مسافرت؟
- همین الان؟
- بهزاد چرا هروقت میگم مسافرت سرخ و بنفش میشی؟
- از اون روز که کار داشتی.
- حالا ندارم.
- اگه بدونم برگه هاتو نمیاری همین الان میرم بیلیت میگیرم.
- بیلیت؟ واسه کجا؟
- هرجا!!
- من دلم می خواد بریم شمال با ماشین. وای جاده چالوس...
- باشه حالا فضانوردی نکن.
یکم نگاش کردم که گفت: چیزی که عوض داره گله نداره.
خندیدم و گفتم: باشه حالا جدی بریم؟
- باید ببینم بهم مرخصی میدن یا نه؟
دیگه حرفی نزدم، صبحونمو خوردم دل درد نداشتم. یک دفعه یاد مامان افتادم رو به بهزاد گفتم: وای مامانم!
- مامانت چی شده؟
- طفلکی دیروز زنگ زد گفت شام بریم اونجا. منم نمی دونستم کجایی گفتم معلوم نیست بیایم یا نه ناراحت شد.
بهزاد سرش رو تکون داد و چیزی نگفت. نگاش کردم و گفتم: با مامانم اینا بریم شمال؟
- من فکر کردم می خوای دوتایی بریم، سه تایی برگردیم.
- سه تایی؟
- آره دیگه من برم از اونجا یه زن شمالی بگیرم.
- باز شروع کردی؟
- بچه رو میگم.
لبخندی زدم و گفتم: برو بابا.
- حالا بهت نشون میدم. بدون هیچ حرفی به اتاق رفتم لباسامو پوشیدم داشتم موهامو خشک میکردم که بهزاد اومد توی اتاق سشوار رو از دستم گرفت و گفت: عاشق اینم که جلوم موهاتو شونه کنی.
همون طور که موهامو شونه می کردم لبخندی زدم و گفتم: زنگ نمیزنی ببینی بهت مرخصی میدن یا نه؟
- حالا جدی بریم؟
- خب آره دیگه.
- عجیبه تو دست از این برگه ها برداری.
سشوار رو از دستش گرفتم و خاموش کردم. بهزاد بدون هیچ حرفی از اتاق رفت بیرون. منم لباسای کثیف رو از تو حمام برداشتم و به آشپزخونه رفتم بهزاد روی مبل نشسته بود و با تلفن حرف میزد. نزدیکش شدم و صورتشو بوسیدم همون طور که حرف میزد لبخندی زد و نگام کرد. به آشپزخونه رفتم و مشغول شستن لباسا شدم، چند دقیقه بعد دستای بهزاد دور کمرم رو گفت. برگشتم و نگاهش کردم. گونمو بوسید و گفت: بگم بهنام و بهارکم بیان؟
لبخند روی لبام محو شد. بهزاد اخم کرد و گفت: ناراحت شدی؟
- نه.
- چیه خونواده خودت بیان خوبه خونواده من بیان ناراحت میشی؟
- بهزاد من کی اینو گفتم.
- شوخی می کنم دختر. مرخصیم درست شد. اگه میگم بهنام هم بیاد به خاطر بهارکه البته فکر نکنم بهنام بیاد مگه بهارک اصرارش کنه.
لبخندی زدم و لباسا رو از توی ماشین لباسشویی برداشتم و به سمت بالکن رفتم. بهزاد هم به سمت تلفنش رفت. احتمالا می خواست به بهنام زنگ بزنه. لباسارو پهن کردم. فکرم درگیر شده بود. کاش اسم مسافرت رو نمی آوردم. نمی دونم چقدر گذشت که بهزاد صدام زد: نگار؟
برگشتم و به صورت بهزاد که با تعجب خیره به من بود نگاه کردم: بعله؟
- کجایی؟
- همین جا؟
- کلی صدات زدم.
- نشنیدم.
به سمت در اتاق رفتم. بهزاد همون طور که پشت سرم میومد گفت: به بهنامم زنگ زدم.
سکوت کردم بهزاد ادامه داد: راضی بود. گفت چند وقته بهارک بهونه میگیره خوشحال شد. می گفت دوست نداشته تنهایی بره مسافرت.
دوتا چایی ریختم و به سمت بهزاد که حالا روی مبل نشسته بود رفتم. کنارش نشستم و گفتم: پس بگم مامانم اینا هم بیان. به باباجونم میگم.
- چه مسافرتی بشه.
لبخندی زدم. بهزاد گفت: راستی دلت دیگه درد نمی کنه؟
- نه خوبم.
- بعله شما اون برگه ها رو بذاری کنار خوبی.
یه لبخند مصنوعی زدم چاییمو خوردم و به سمت آشپزخونه رفتم. بهزاد گفت: غذا درست نکنی که امروز نوبت منه.
- نه بابا، متحول شدی؟!!
چکار کنیم دیگه.
بهزاد مشغول درست کردن غذا شد و من هم مشغول ترجمه برگه هام. تا ظهر خبری از بهزاد نشد. ظهر با سر و صداش به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم: چه خبرته؟ خونه رو گذاشتی رو سرت. الان همسایه ها میریزن اینجا.
- نترس، همشون منو تو رو می شناسن عزیزم.
- به خدا دیوونه ای.
- قربونت بشم. دیوونگی از خودتونه.
- بهزاد؟!
- نگار؟!
- منو مسخره نکن!
- الان جدی شدی؟
- جدی بودم.
- بیا گه از گشنگی دارم غش می کنم.
بهزاد به سمت میز رفت و من تازه میز رو که چیده شده بود دیدم. نگاهی به باقالی پلو و ماهیچه ای که روی میز بود انداختم و اشتهام باز شد. بهزاد گفت: به چی نگاه می کنی؟ بیا دیگه.

به سمت میز رفتم و یه ظرف از غذا رو برای خودم پر کردم و با ولع مشغول خوردن شدم که بهزاد گفت: بهنام احوالتو می پرسید. گفت عصر میاد اینجا که با هم بریم پیش یکی از دوستانش معاینت کنه.
یادم اومد از دیشب وقتی که صورتشو روی صورتم گذاشته بود. حس کردم بدنم گُر گرفته نگاهی به بهزاد کردم و گفتم: ولی من که بهت گفتم حالم خوبه.
- اون موقع که گفتی با بهنام حرف زده بودم.
- پس همون بود یادت اومد احوال منو بپرسی؟
- احوال تو پرسیدن نداره. زبونت که کار می کنه یعنی خوبی.
- بهزاد خفت می کنما!
- اگه دلت میاد بیا، این گردن من از مو هم باریکتر.
لبخندی زدم. دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد. بعد غذا من به اتاقم رفتم و بهزاد هم جلو تلویزیون دراز کشید و مشغول

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







شنبه 23 شهريور 1392برچسب:, :: 13:6 ::  نويسنده : Hadi